معرفی رمان «هر دو در نهایت می‌میرند»

هر دو در نهایت می‌میرند

تا به حال برای‌تان پیش آمده به روز قبل از مرگ‌تان فکر کنید؟ این که می‌خواهید چه کارهایی انجام دهید، کجاها بروید، با چه کسانی خداحافظی کنید یا روی سنگ قبرتان چه بنویسند؟!
فکر کنید دولت این امکان را برای‌تان فراهم کند که بتوانید از روز مرگتان باخبر شوید. خوب! واکنش‌تان چیست؟ بسیاری ترجیح می‌دهند اصلاً از روز مر‌گشان خبردار نشوند. اکثراً هنگامی که پای کلمه‌ی “مرگ” در میان است، جبهه می‌گیرند، می‌ترسند، یا می‌خواهند از آن فرار کنند.
اما “آدام سیلورا ” در کتابی که می‌خواهیم معرفی کنیم، روی مسئله‌ی “مرگ” یا بهتر بگوییم “روز قبل از مرگ” دست گذاشته است.
داستانِ کتابِ “هر دو در نهایت می‌میرند”، درمورد دو پسر جوان به نام‌های “متیو” و “روفوس”است که این بار قرعه به نام آن‌ها افتاده است. “قاصد مرگ” در یک روز با آن‌ها تماس می‌گیرد و به اطلاع‌شان می‌رساند که امروز آخرین روز زندگی‌شان است. این دو پسر که اصلاً هم‌دیگر را نمی‌شناسند، به دلیل نقطه‌ی اشتراک‌شان که همان روز آخر زندگی‌شان است، با هم آشنا می‌شوند. کتاب، اتفاقات و لحظات پر از ماجراجویی و هیجان که این دو در ۲۴ ساعت باقی مانده از زندگی‌شان تجربه می‌کنند را تعریف می‌کند.

هر دو در نهایت میمیرند
هر دو در نهایت می‌میرند داستانی است الهام‌بخش، احساسات‌برانگیز، دلربا و خیره‌کننده که به ما یادآوری می‌کند بدون مرگ، زندگی و بدون غم، عشق و دوستی معنایی ندارد و می‌شود حتی در یک روز هم که شده زندگی و دنیای‌مان را عوض کنیم.

درباره‌ی نویسنده

آدام سیلورا، نویسنده‌ی جوان (متولد ۱۹۹۰) اما باتجربه که این روزها در آمریکا ستاره‌ای در حال اوج شناخته می‌شود، در نیویورک متولد شد. قبل از این که به نویسندگی روی بیاورد، کتاب‌فروش بود. بعد به شرکت در حال توسعه‌ای پیوست که برای جوان‌ها و نوجوان‌ها به شیوه‌ای نوین و خلاقانه کتاب نقد می‌کرد. پس از آن، شروع به نوشتن کرد و کتاب‌هایش، یکی پس از دیگری، جزئی جدانشدنی از فهرست پرفروش‌های نیویورک تایمز شدند و ده‌ها جایزه‌ی ریز و درشت را از آنِ این نویسنده‌ی جوان کردند.

بخش‌هایی از کتاب “هر دو در نهایت می‌میرند”

برگشتم سر لپ‌تاپم و با چالش بزرگی مواجه شدم. متن سنگ قبرم که نباید بیشتر از هشت کلمه باشد. چگونه می‌توانستم زندگی‌ام را در هشت کلمه خلاصه کنم؟
همان جایی که زندگی می‌کرد، مُرد. در تختخوابش.
چه زندگی مزخرفی.
حتی بچه‌های کوچک هم بیشتر از او خطر می‌کردند.
باید حرف بهتری پیدا کنم. همه دل‌شان می‌خواست چیز بیشتری از من ببینند. خودم هم همین‌طور. باید بهشان احترام بگذارم. آخرین روزم را صرف همین کار می‌کنم. اینجا متیو خفته است: به عشق همه زیست.
روی «ارسال» کلیک کردم.
دیگر راه برگشتی نبود. بله، می‌شد ادیتش کرد، اما وعده‌ها را هرگز نمی‌شود. و زندگی به عشق همه، وعده‌ای است که من به جهان هستی دادم.

مطالب مرتبط

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*